مرداب در گلستان؛
اینجا دیگه خونه من نیست. سرم رو به هر طرفش میچرخونم، جای اشیا و خودم رو قبل از امروز به یاد میآورم. هر قدمی که برمیدارم، صدای شلقوشلوق گلولای میره تا ته جونم. لجن انگار مکش داره، پایم رو دودستی چسبیده. سهبار تمیز کردیم و هربار، باز آب بالا میاد و همهجا بیشتر نم میکشه. من مار ندیدم، ولی شنیدم تو خونه همسایه اومده بود. حتما اینجا هم میاد. با دست خالی و پای برهنه چطور میتونم اینهمه لجن رو از اینجا بیرون ببرم؟ حالا بیرون هم بردم، کجا بریزم جز توی کوچه؟ از توی همین کوچه، خودم باید بروم و بیام. این خونه باید تمیز بشه، همهجا بوی گند میاد.»
کد خبر: ۲۰۱۴۲۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۸/۰۱/۲۶
فروشندگی در مترو؛
«صبح تا شب دارم اینجا کار میکنم. اینکه میگم صبح تا شب، یعنی صبح تا شبا! موقع برگشت به خونه، اون وقتی که میشینم تو تاکسی زار زار میزنم زیر گریه. با خودم میگم، خدایا! آخه این بود، سرنوشت؟ این بود زندگی؟»
کد خبر: ۲۴۶۸۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۵/۱۹